داستان یک مدیر موفق
هنر نهم
اخبار،کتب،مقالات،پایان نامه های مدیریتی

داستان یک مدیر موفق

وقتی در کره به مدرسه میرفتم فقیرانه زندگی میکردم، ولی تنها من اینطور نبودم ، در آن اوقات تقریبا" همه فقیر بودند . سی سال پیش درآمد سرانه مردم کره حدودا" 50دلار در سال بود. اما حالا به مرز پنج هزار دلار میرسد. بنابراین شما میتوانید شرایط زندگی مارا در آن روزها حدس بزنید. البته امروزه هم هنوز افراد فقیر یافت میشوند.

من در سنین کودکی به علت بدبختی و دشواری های حاصل از جنگ کره خیلی زود با سختی های زندگی آشنا شدم و به دلیل اینکه در نوجوانی یکباره مسئول تحصیل معاش خانواده بودم خیلی زود متوجه شدم چگونه شهامت و نیروی خود را برای مقابله با ناکامی ها، دلهره ها و بلاهای زندگی متمرکز و تقویت کنم.

طی جنگ کره من و خانواده ام از سئول گریخته و به عنوان آوارگان جنگی در (تااگو) سکنی کردیم. پدرم را قبلا" ربوده و به کره شمالی برده بودند و برادرهای بزرگترم نیز در ارتش خدمت می کردند. بنابراین در سن چهارده سالگی مجبور به تحصیل معاش خانواده ام شدم . در هرج و مرج زمان جنگ کار چندانی برای همسن و سالهای من نبود، اما خوشبختانه یکی از شاگردان قبلی پدرم در دفتر روزنامه ای کار میکرد و ترتیبی داد تا من روزنامه فروشی کنم. من معمولا" روزنامه ها را به مغازه هایی که در بازار شلوغ (پانچون) در (تااگو) بودند میفروختم. به محض دریافت روزنامه ها ، بیدرنگ به سوی بازار می دویدم ، چون اگر در بین راه وقتم را صرف فروش چند روزنامه به رهگذران میکردم، در آن صورت شانس فروش روزنامه در بازار (پانچون) را به نفع روزنامه فروشی های دیگر از دست میدادم. بنابراین من هر روز اولین روزنامه فروش چابک قدم بازار بودم، ولی باز هم نمی توانستم همه بازار را در اختیار داشته باشم، زیرا همین که در ابتدای بازار شروع به فروختن روزنامه ها میکردم، مقدار زیادی از وقتم صرف پس دادن بقیه پول مغازه داران میشد و طی این لحظات گرانبها، روزنامه فروش های دیگر به من رسیده، سبقت گرفته و به سرعت ما بقی بازار را برای فروش روزنامه هایشان دراختیار می گرفتند.

من برای اینکه خانواده ام را سیر کنم، باید اقلا" روزانه صد روزنامه می فروختم مادر و دو برادر کوچکترم همیشه با دلواپسی در خانه انتظار می کشیدند. بنابراین برای اینکه بتوانم تمام روزنامه ها را بفروشم مجبور بودم، راههای جدیدی ابداع کنم و برای همین، هر روز مقدار زیادی پول خرد با خود به بازار می بردم و بقیه پول مشتریان را بین روزنامه می گذاشته،به داخل مغازه پرت می کردم و با سرعت پول را از مغازه دار قاپیده ، عجولانه به سمت مغازه بعدی میرفتم . با این روش به مرور توانستم کنترل دو سوم بازار را در دست بگیرم، ولی با تمام این تفاصیل هنوز هم سایر روزنامه فروش ها به من میرسیدند.

من باید تاکتیک خود را عوض میکردم و این کار را هم کردم، این بار وقتی که به بازار می رسیدم با سرعت هر چه تمامتر ، یک روزنامه به داخل هر مغازه پرتاب می کردم و سپس در بازگشت و سر فرصت پول روزنامه ها را از مغازه ها پس می گرفتم به این ترتیب هیچ یک از روزنامه فروش ها نمی توانستند به من برسند. البته همه به موقع و در همان روز پول روزنامه ها را پرداخت نمی کردند ولی به این طریق می توانستم همه روزنامه هایم را فروخته و در عرض چند روز بدهی خود را پس بگیرم . پس از گذشت دو ماه، روزنامه فروش های دیگر عموما" از فروش روزنامه در بازار صرف نظر کرده و از آن پس من کل بازار را در اختیار داشتم.

 

اولین تجربه ام از خوشبختی واقعی، این بود که به عنوان آوارگان جنگی با خانواده ام در تااگو گذران زندگیم از طریق روزنامه فروشی بود در آن زمان در اثرجنگ، مردم کشورمان به قدری فقیر و مستمند بودند که مردن را از زندگی کردن آسان تر میدانستند. مدام گرسنه بودیم و شاید شوخی تلخ این نوع زندگی و همین گرسنگی، شهامت ادامه زندگی را به ما میداد. آن زمان چون پدرم را ربوده و به کره شمالی برده بودند و برادرهای بزرگترم نیز در ارتش مشغول خدمت بودند، مسئولیت کل خانواده به دوش من افتاده بود. روزانه بایستی حداقل 100روزنامه در بازار می فروختم تا بتوانم اندک پولی برای حداقل مخارج زندگیمان تهیه کنم. مادر و برادران کوچکترم تا پاسی از شب منتظرم می ماندند تا دور هم غذا بخوریم. من برای اینکارشان همیشه از آنها خیلی ممنون بودم . موقعیکه هر چهارنفر با هم غذا می خوردیم، بسیار احساس خوش آیندی داشتم. واقعا" خوشحال بودم و این غذاها برای همه ما حقیقتا" لذت بخش بود. اما ما همیشه نمی توانستیم با هم غذا بخوریم، چون مغازه های بازار پان چون جایی که روزنامه می فروختم ، در واقع اطاقکهای موقتی بودند که در کنار رودخانه بنا شده و غالبا" در هوای نامساعد بسته بود. اگر میخاستم پول غذای خانواده ام را در بیاورم، بایست حداقل100روزنامه می فروختم ، بنابراین هوای نامساعد برای من دردسر بود . بعضی از روزها چند سکه ای بیش نداشتم که به خانواده ام برای تهیه غذا بدهم.چنین شبهائی در بازگشت به خانه، مادر و برادرانم همگی خواب بودند و به زودی متوجه شدم که در این شبها چرا آنها قبل از آمدنم به خواب می روند  . ما فقط یک کاسه برنج داشتیم که خانواده آن را برای من نگه داشته بود . مادرم اینگونه مواقع بلند میشد و می گفت ما همه غذا خورده ایم، تو باید گرسنه باشی پس زودتر غذا بخور. وقتی به برادرهایم که مادرم با شکم گرسنه به رختخواب فرستاده بود نگاه میکردم، واقعا" گریه ام می گرفت، اما من و مادرم هر دو اشکهایمان را از یکدیگر پنهان می کردیم و من به او می گفتم توی راه یک کاسه رشته فرنگی خوردم ، این کاسه برنج برای شما و بچه ها باشد. هر دو در حقیقت به هم دروغ می گفتیم و هر دو کاملا" به این موضوع واقف بودیم، ولی ما به چه صورت دیگری می توانستیم احساسات واقعیمان را به یکدیگر ابراز کنیم. با وجود همه این رنجها الان که فکر میکنم، آن زمان یکی از بهترین دوران زندگیم بود.  

 

در اوضاع آشفته پس از جنگ کره مدرسه من عرصه ی سختی های زندگی بود و تقریبا" یک سال ترک تحصیل کردم، لذا وقتی دوباره به دبیرستان برگشتم از لحاظ درسی با مشکلات زیادی روبه رو شدم، نمراتم خیلی خوب نبودند و نتیجه کارم چیزی نبود که بتوان به آن افتخار نمود ولی هرچه به سالهای پایانی فراغت نزدیک میشدم نمراتم در سطح نمرات بهترین شاگردان کلاس قرار می گرفت و این نتایج خوب را مدیون کمک های دوست مادام العمری خود یعنی آقای (لی-وو-بوک) می دانم.

همانطور که عرض کردم در آن زمان من یکی از بدترین شاگردان کلاس بودم ، و چون به تازگی از کوچه پس کوچه ها وارد کلاس درس شده بودم، شیطنت و شرارت های زیادی از خود نشان میدادم.

من نمی توانستم نظر آقای(ری-سوک-هی) را نسبت به خود بفهمم، ولی او در نیمسال اول درس، مرا به عنوان مبصر کلاس انتخاب کرد، و در نیمسال دوم سمت گروهبان نظام را به من واگذار کرد روش من در زندگی پس از اینکه به عنوان گروهبان نظام انتخاب شدم به کلی تغییر کرد، در آن حال فهمیدم که برای من خیلی مهم است که نسبت به سایر شاگردان نمونه باشم تا آن زمان که من حتی به سلام و احترام نظامی دادن به شاگردان کلاسهای بالاتر اعتنا نمی کردم، اینک ناگهان گروهبان نظامی شده بودم، هر صبح مدتی جلوی آئینه می ایستادم تا مطمئن بشوم که یونیفورم مدرسه به تنم خوش قواره و مرتب باشد و این موضوع، مقدمه اصلاح من شد، به تدریج در تحصیلاتم نیز کوشا و ساعی شدم . این معلم، بود که پیشنهاد کرد که من با پیروی و دنباله روی از همکلاسم یعنی(لی-وو-بوک) درسم را تقویت کنم. آقای معلم در زندگی من اولین کسی بود که توانست شخصیت و توانائیهای پنهان و نهفته درون مرا تشخیص بدهد، و به این دلیل من برخورد با او را نقطه عطفی در زندگی خود میدانم ، او با درایت خود یک هویت رسمی به من داد، و من هم سعی وافر نمودم که دین خود را به او ادا کنم، من شروع به تغییر رفتار نمودم تا به او ثابت کنم که وی در این تشخیص اشتباه نکرده است، هیچ کی دوست ندارد کسی را که به او اعتماد کرده است مایوس کند.

در ضمن من در پونگ سان، در منطقه تااگو متولد شده ام دوره دبیرستان را در آنجا گذرانده و در جنگ کره از سئول به تااگو گریختم . بنابراین با تعبیر دوم من یونگ نامی هستم . ضمنا" من در سئول برگ شده دوره راهنمایی ، نظری و تحصیلات دانشگاهیم را در اینجا گذرانده ام. از این نظر میتوان گفت من یک سئولی هستم . موضوع مهم این است که من هیچ گونه تعلق خاطر ویژه ای به هیچ یک از این مناطق ندارم، من فقط میدانم یک کره ای هستم ولی کره ملت کوچکی است و همه ما کره ای و به زبان کره تکلم می کنیم.

درمیان همه چیزهاییکه جوانی بهمراه دارد مهمترینشان آرزوهاست.مردمانی که آرزو وهدف دارند فقر نمی شناسند زیرا شخص به اندازه هدفهایش ثروتمنداست جوانی دورانی از زندگیست که حتی اگر شخص هیچ چیز نداشته باشد ولی هدف داشته باشد نیازی به رشک و غبطه خوردن ندارد .تاریخ متعلق به کسانی است که درزندگی هدف دارند.آرزو اشخاص را میسازد و شخصیت اورا کنترل میکند .آرزو مانند سکان یک کشتی جهت حرکت را مشخص میسازد سکان یک کشتی نسبت به خود آن ممکن است خیلی کوچک باشد ودیده نشود اما مسیر حرکت یک کشتی عظیم را کنترل مینماید بنابراین یک زندگی بدون امید وهدف مانند یک کشتی بدون سکان میباشد همین طور یک فرد بی هدف نیزجهت راازدست خواهد دادو آنقدر درامواج متلاطم زندگی سرگردان میشود تا سرانجام غرق شود.البته یک فرد با اهداف وآرزوهای غلط همانقدر خطرناک است که شخصی بی هدف .شخصی که هدف وآرزوهایش از محدوده آسایش ورفاه شخصی فراترنمی رود بسیار دردناکتر از فردی است که اصلاهدف وآرزویی ندارداگر شما هدف دارید با تمام قدرت آن را پرورش بدهید زیرا امید وآرزوی شما تعیین کننده مسیر زندگی شماست.آرزوهای من به تدریج به واقعیت  پیوست و تقریبا"ده سال بعد من صاحب بزرگترین ساختمان کره شدم که امروزه {ساختمان مرکزی دیوو} شهرت دارد.از جمله بزرگترین کارگاه کشتی سازی «دیوو» واقع درشهر اکپو بزرگترین کارخانه تولید پوشاک در جهان واقع در شهر پوسان وبزرگترین رقم پوشاک در جهان.خودنویس  پارکر یا دوربین نیکن ژاپنی همین قدر که بگویند توسط «کیم-وو-چونگ» تولید شده وبهترین نوع آن در جهانست برای من کافی است .اگر لازم باشد به طور نسبی سخن بگویم باید اذعان کنم که من یک فرد خوشبین هستم ودر تمام دوران حیاتم صرفنظراز اتفاقاتی که برایم روی داده هرگز از  خوشبینی دست نکشیده ام.دراین فرایند اگر تاجر مایوس ودچار بدبینی شود لحظه پایان رشد وپیشرفت او فرا رسیده است .

وقتی دیگران شمارش معکوس غیرممکن را شروع میکنند من به شمارش ممکن ها می پردازم .

مهارت ودانش مدیریت لازمه هر فعالیت اقتصادی جدید است .کسانی که دلشوره پیدا کنند که ممکن است به نتیجه نرسیم یا اگر موفق نشدیم چه خاکی بر سرمان بریزیم صلاحیت ندارند که یک تاجر یا یک صنعتگر باشند اگر تنها یک درصد شانس موفقیت وجود داشته باشد یک تاجر واقعی همان رابه صورت شانس موفقیت میبیند که می تواند آتشی رابیافروزد.دنیای تجارت آنگونه نیست که اگر یک را با یک جمع کنی عدد دو بدست بیاوری ممکن است درجایی یک تبدیل به ده شود یا ده مبدل به پنجاه گردد.

حدود ده سال پیش ما یک کارخانه لاستیک سازی در کشور سودان تاسیس نمودیم این اولین کارخانه ای بود که توسط یک شرکت کره ای در سطح بین المللی ساخته میشد .خیلی از افراد به دلایلی مخالف ونگران این مسله بودند زیرا شرکت دیوو قبل ازاین تجربه ای در صنعت لاستیک سازی اتومبیل نداشت که البته این کار بر اساس شمارش ممکن ها انجام شد علیرغم نیازمردم سودان به لاستیک اتومبیل حتی یک کارخانه لاستیک سازی دراین کشور وجود نداشت وارد کردن لاستیک خارجی نیز هزینه گزاف ارزی در برداشت بنابراین من به این نتیجه ساده رسیدم که آنها ازاین پروژه با آغوش باز استقبال خواهند کرد همینطور 80درصد کشور سودان صحرای کویری است وشهرها کاملا" ازیکدیگر فاصله دارند واین موضوع نیاز به اتومبیل را بیشتر میکند ضمنا" ازطریق منابع مورد اعتماد مطلع شدم که یک حوزه وسیع نفتی نیز در جنوب کشور کشف شده است .

چنین حوزه نفتی قطعا" باعث توسعه اقتصادی می گردید وبه همین نسبت دراثر رشد فزاینده اقتصادی نیاز به وسایل حمل و نقل باز هم زیادتر میشد به ازای افزایش هر اتومبیل حداقل پنج لاستیک مورد نیاز خواهد بود از طرفی در صحراهای داغ کویری استهلاک لاستیک اتومبیل به مراتب از نقاط خوش آب وهوا بیشتر است .

من اینگونه بازار مصرف را ارزیابی و روی آن حساب کردم سرانجام نتایج کار به همان صورت که محاسبه کرده بودم از آب درآمد در حال حاضر رونق این کارخانه از هرجای دیگر بیشتر است .

تاجاییکه چندین بار مجبور به توسعه وافزایش تولید خود شده است تقاضا برای لاستیک های ما به قدری زیادی است که مردم تولید آن را پیش خرید می کنند.

یک فرد باهوش و زیرک اول تصمیم می گیرد که واقعا" در طول زندگیش چه می خواهد  بکند.سپس بر حسب این تشخیص و تصمیم شغل آینده خود را انتخاب می کند .

شروع ارتباط من با شهر آنتورپ از 1984 وقتی که در این شهر به من پیشنهاد کردند یک پالایشگاه نفت خام را خریداری و اداره کنم شروع شد یک پیشنهاد غیر منتظره وناگهانی لذا در ابتدا از مدیر شعبه لندن شرکت دیوو خواستم که تحقیقات اولیه را درمورد این پالا یشگاه در زمینه مالی لندن به عمل آورد به موازات آن یکی از روسای شرکت که در زمینه بازار بین المللی نفت متخصص بود به آنتورپ فرستادم تا در این ارزیابی لازم را به عمل آورد.

پس از مدت کوتاهی ازهردوی آنها گزارشهائی دریافت کردم که در این پالایشگاه اختلافات کارگری  زیادی وجود داشته وبه دلیل کسادی فروش پالایشگاه در وضعیت زیان آوری قرار گرفته است. رئیس این مجتمع قبلا" فروش آنرا به شرکتهای ژاپنی آلمانی و آمریکائی پیشنهاد کرده بود.گزارشهای مالی که از طریق دفتر لندن دریافت کردم نشانگر این بود که این شرکت در وضعیت مالی مناسبی نمی باشد.

سپس من نظر مدیری را که برای بازدید از پالایشگاه به آنتورپ رفته بود پرسیدم او گفت گرچه وسائل مجتمع تا اندازه ای فرسوده وقدیمی بنظر می رسند اما با بازسازی ودستکاری مختصر دستگاها قابلیت بهره برداری خوبی خواهند داشت نتیجه ملاقاتهای وی با کارکنان این بود که بنظر آنها مالک پالایشگاه از نظر در آمد علاقه چندانی به اینجا ندارد وسایر مدیران آن هم مایلند به جای بهربرداری این مجتمع هر چه زودتر بسته شود .

بدین ترتیب تصمیم من برای سرمایه گذاری مشخص شد علیرغم فرسوده بودن ظاهری تاسیسات برای من مسلم شد که این مجتمع باز هم قادر است روزانه 65000بشکه نفت تصفیه کند وقیمت پیشنهادی 5/1میلیون دلاری برای این مجتمع به مراتب از هزینه ساخت یک پالایشگاه ارزانتر بود.موضوع دیگر مساله کارکنان بود چنین تشخیص داده بودم که بی علاقگی مالک و مدیران این مجتمع برای حفظ ونگهداری تاسیسات باعث دلسردی وعدم وفادرای کارکنان شده وحتی این مسئله روی اخلاق ورفتار آنان آثار سوء گذاشته است چنانچه بتوانم مدیرانی با تجربه وشایسته به این محل اعزام کنیم تا سیستم اداری موثری پیاده کنند درنتیجه دیدگاه کارکنان تغییر میکند.من احساس کردم که کارکنان از روشهای اداری کهنه خسته ودلمرده شده اند چون سالها از این نقیصه رنج برده اند وقطعا"تغییر مدیریت همراه استقرار سیستم اداری جدید باعث تغییر روحیه آنان خواهد شد .مشکل سوم مسئله تامین نفت خام وفروش فراورده پالایشگاه بود که دراین مورد من شخصا" اعتماد زیادی به رفع  مسائل داشتم قبلا" تایید دولت لیبی را در اختیار قرار گرفتن حجم قابل توجهی نفت خام گرفته بودم زمانیکه لیبی با مشکلات ارزی روبرو شده بود ما یک قرار داد پایاپای با لیبی بستیم یعنی ساخت تعداد فراوانی آپارتمانهای مسکونی در مقابل خرید نفت خام بنابراین مالک یک پالایشگاه شدن یک سرمایه گذاری مناسب و منطقی برای شرکت دیوو محسوب می شد زیرا سود حاصل از فروش فرآورده های نفتی به مراتب از خرید و فروش نفت خام بیشتر است. البته همیشه این احتمال وجود داشت که بازار مصرف برای گازوئیل نفت سفید وسایر فراورده ها خیلی مناسب نباشد اگر چنین می شد باز هم مسئله ای نبود زیرا ما میتوانستیم تا مدتی نفت خام را تصفیه وسپس مشتقات آنرا برای فروش عرضه کنیم بر اینگونه نظرات دستورات لازم برای خرید فوری پالایشگاه صادر کردم سال بعد وقتیکه ما مجتمع پالایشگاه را تحویل گرفتیم یک تیم کارآمد از مدیران منتخب را به آنتورپ اعزام کردیم نام مجتمع رابه نام جدید «جهانی»تغییر دادیم تا این نام با «دیوو» که به معنای «جهان بزرگ » است همسازی وانطباق داشته باشد در مدتی کمتر از یکسال نتایج تلاش مانه تنها کاملا" ملموس بلکه بسیار سازنده ومثبت وسود آور بود و پالایشگاه ظرف یکسال  به سودآوری رسید وپس از آن فروش بحدی بود که مالک قبلی آن حاضر بود پالایشگاه با 5 برابرقیمتی که فروخته بود خریداری کند دلیل اینکه تا این حد این پروژه را به رخ میکشم نه برای شهرتی است که از آن بدست آوردم یا سود حاصل از آن بلکه به اهمیت تصمیم گیری صحیح را درک کنیم.گاهی اوقات من فکر میکنم ما برای این زنده ایم که قادر باشیم در فرصت مناسب یکسری تصمیم صحیح بگیریم که نهایتا" به موفقیت منجر شود .تمام محصولات صادراتی هنوز توسط کشتی حمل میشد. صنعت حمل و نقل دریایی هنوز رشد چشمگیری نداشت . و در نتیجه رقابت تنگاتنگی برای ذخیره جا در کشتی و بارگیری بین صادرکنندگان وجود داشت. لذا اغلب شرکتهای صادرکننده نمایندگانی در شهر بندری (پوسان) داشتند . وقتی زمان تحویل کالا به خریداران خارجی فرا  میرسید همه عصبی بودند و زود از کوره به در میرفتند. بخش های تولید کارخانه بیست و چهار ساعته در حال تولید بودند. بعد از آنکه کالاهای صادراتی به انبارهای گمرک می رسید نمایندگان شرکتهامی بایست منتظر میماندند تا نوبت بارگیری کالایشان فرا برسد اگر ما نمی توانستیم سر بزنگاه شخصا" یک کشتی برای حمل آماده کنیم، حداقل می بایست تا آمدن کشتی بعدی یک هفته صبر کنیم و تمام تلاشهای طاقت فرسای ما برای تولید به موقع کالایمان به هدر میرفت. در آن زمان شانس موفقیت یک شرکت کوچک تماما" در گرو ذخیره جا در یک کشتی خلاصه شده بود. بنابراین فشار و مسئولیت نمایندگان شرکتها در بندر وصف ناپذیر بود. طبیعتا" در بین این نمایندگان رقابت و کشمکش خشونت آمیزی برقرار بود. اگر یک نماینده کاملا" هوشیار نبود به سادگی از رقبای دیگر شکست میخورد، گاهی اتفاق می افتد که کالای یک شرکت در داخل کشتی بارگیری شده بود و وقتی نماینده اش با فراغت بندر را ترک می کرد اجناس او را از کشتی خالی و کالای شرکت دیگری را بار میزدند.

جالب است که بدانید در بندر پوسان سه گروه از نمایندگان مختلف شرکتهای صادرکننده حضور داشتند.گروه اول آنهایی بودند که وقتی مطمئن میشدند که کالای مربوط به شرکتشان به انبار گمرک بندر وارد شده است بندر را ترک میکردند. گروه دوم کسانی بودند که صبر می کردند کالایشان در کشتی مورد نظر بارگیری شود، سپس از بندر خارج می شدند. اما نوع سوم افرادی بودند که پس از ورود کالا به بندر، ورود کشتی و اطمینان از بارگیری آن، باز هم در آنجا می ماندند تا کشتی بندر پوسان را ترک میکرد و از انظار دور میشد.

نمایندگان نوع اول اغلب بازنده بودند و با مشکلات روبه رو می شدند. نمایندگان گروه دوم معمولا" از هر 10 سفر یکی دوبار کالاهایشان جا می ماند اما نمایندگان گروه سوم چون تا انتهای کار در بندر حضور داشتند مسئله ای نداشتند و همیشه موفق بودند. نمایندگان گروههای اول و دوم در حدی کار کرده بودند که از نظر خودشان در آن زمان خوب و کافی بوده است، ولی خیلی وقتها اتفاق می افتد که برای شرکتشان مشکلات بزرگی به وجود می آودند.

من دستور دادم که نمایندگان شرکت دیوو آنقدر در بندر بمانند تا کشتی بارگیری کرده و در افق ناپدید شود. این خود یک نوع اقدام نهائی کار بود، همین کار ساده باعث  شد که ما در رابطه با حمل هیچ محموله ای مشکل پیدا نکنیم و تحویل کالاهایمان همواره به موقع انجام شود. این موضوع بسیار اساسی و ضروری بود که ما در مقابل مشتریان بین المللی خودمان اطمینان و اعتبار قابل توجهی کسب کنیم، دنیا این را پذیرفته بود که شرکت دیوو توانائی تحویل به موقع کالاهایش را دارد. مهم نیست که من چه کاری را انجام میدهم، هرچه باشد دوستدارم آن را به نحو احسن و تا انتها انجام دهم. این کلید رمز موفقیت است.

بنابراین من از جوانان امروز انتظار دارم که همیشه خلاقیت نشان دهند، نه اینکه دنباله رو سیل جمعیت شده و مطالعاتشان را در حد رفع نیاز متوقف کنند.

ما در این شرکت از سه چیز دریغ نداریم: وقت، رنج و تلاش.

ما در شرکت دیوو تابع رسم و رسوم خاصی هستیم و جلسات خود را طی ساعات اداری برگزار نمیکنیم، بلکه جلسات قبل یا بعد از وقت اداری تشکیل می شوند. به این طریق من به آسانی می توانم با روسای واحد ها در ساعت 7صبح ملاقات داشته باشم، به من گزارش شده که کارکنان دیوو به شوخی این جلسات را مراسم دعای صبحگاهی می نامند.

اتلاف وقت حتی از هدر دادن پول هم اسفناک تر است زیرا شما همیشه قادر به تحصیل پول خواهید بود. ولی زمان هرگز باز نمی گردد. بعضی اوقات می شنوید فردی از وقت زیاد که نمی داند با آن چه کند شکوه میکند. درک اینگونه مسائل به خصوص وقتی از سوی جوانان ابراز میشود، بسیار ثقیل و دشوار است.

هفت سال قبل از تاسیس شرکت دیوو در شرکتی متعلق به یکی از بستگانم مشغول به کارشدم . با اینکه یکی از اعضای خانواده کارفرما بودم، ولی مانند یک کارمند معمولی کار می کردم و کار خود را مثل اینکه صاحب کار باشم ارائه می دادم. من منتظر دستور نمی شدم، همیشه خود به دنبال انجام کارها بودم، هرگز هم دیر سرکار حاضر نمی شدم و حتی یک روز مرخصی نمی گرفتم . به لحاظ لذت وصف ناپذیری که از کار می برم تا به امروز با همان اشتیاق و دلگرمی فعالیت میکنم.

پیشرفت تکنولوژی را عامل موفقیت شرکت دیوو می دانم، تصمیم گرفتم تعدادی از کارکنان این شرکت را برای آموزش های فنی رهسپار شرکت مان آلمان کنم. در آن زمان دیوو با شرکت مان موافقت نامه همکاری های فنی امضاء کرده بود. من از بین رؤسا و معاونین واحدهای شرکت که همگی فارغ التحصیلان رشته مهندسی بودند داوزده نفر را برای آموزش خارج از شرکت انتخاب کردم. عده ای با این برنامه مخالفت می کردند به خصوص مسئولان بخش تولید، ؟آنها احساس می کردند از دست دادن 12 مهندس شاغل در پست های کلیدی روی تولید اثر سوء خواهد گذارد. البته آنان نگران شرکت بودند ولی من معتقد بودم که این برنامه را باید به خاطر مزایای دراز مدتی که برای شرکت در بر خواهد داشت نگریست، نه از جهت اولویت ها و نیازهای کنونی شرکت. من احساس میکردم، بدون تکنولوژی بالاتر نمی توانستیم شرکت را به مسیر پیشرفت هدایت کنیم. سرانجام مسئولان بخش تولید را متقاعد کردم که محرومیت های کوتاه مدت در واقع سرمایه گذاری برای پیشرفتهای دراز مدت شرکت است. یک سال بعد پس از بازگشت مهندسین از آلمان، پرسنل تولید متوجه شدند که تصمیم من کاملا" صحیح و درست بوده است ، زیرا دانش و تجربیات فنی که مهندسین طی یک سال کسب کرده بودند، استاندارد فنی شرکت را در حدود پنج سال بالاتر برد. ما علاقه مند به کارمندانی هستیم که خلاقند، روحیه مبارزه جویی دارند، فداکار و سخت کوش اند. این گونه افراد واجد شرایط رهبر شدن هستند. کسانی هستند که می توانند نهایتا" به مقام مدیریت شرکت دیوو ارتقاء پیدا کنند.

سیاست دیوو برای جذب و به کارگیری صحیح از پرسنل خود این است که از ابتدا کارکنان خود را با توجه به استعداد و توانائیشان در پست اصلی و مناسب فرد قرار میدهد، زیرا به نظر من برای اداره بی دردسر و بدون اشکال یک موسسه این روش کاملا" ضروریست.

 

 و کلام آخر به استعدادهای نهائی خود واقعیت بخشید شما با خلاقیت دررشد وخودسازی تلاش کنید «هانری برگسن» فیلسوف فرانسوی یکبار گفت پیشرفت کردن درواقع سرشت زندگی است تمام موجودات باید فعالانه رشد وترقی کنند واغلب این را به عنوان اصل زندگی بشناسند.                  

 

 

سرگذشت کیم- وو- چونگ

 

برگرفته از کتاب سنگفرش هر خیابان از طلاست



دوستان گلم هنر نهم را از نظر علمی و فنی واصول و نحوه ارائه مطلب چگونه ارزیابی می کنید؟؟ خوشحال می شیم نظراتتون رو درمورد مدیریت مطالب بیان کنید. بی شک پیشنهادات شما خوانندی عزیز مورد استفاده ما در ارائه مطالب بعدی خواهد بود و لذا پیشا پیش از انتقادات و پیشنهاد های (نظرات) شما عزیزان تشکر می کنیم. محمد فاضل شوکتی

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط محمدفاضل شوکتی