يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد. او برروي يک صندلي دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
ادامه مطلب...
تاريخ : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:
,
ارسال توسط محمدفاضل شوکتی